باران احساس

درانتظار او ...

یامهدی

باران احساس

سمانه
درانتظار او ... یامهدی

باران احساس

 

اين «جزوه‏ها»ي درسي، پريشان‏تر از آنند كه مرا نظام شايسته‏اي بخشند. «جبر»، دلم را منقبض مي‏كند و«مثلثات‏»، دلم را به «دلتا» مي‏كشاند. سرم گيج مي‏رود و از زمين و زمان، «تو» را مي‏خواهم. «دانشگاه‏»، جز تو، همه چيزرا به من مي‏رساند و من، نمي‏دانم كه تو مي‏داني يا نه...؟ اگر بداني كه نظم تاريخ به هم مي‏خورد. معشوق، «نبايد» ازحال عاشق با خبر باشد، اين را استاد ادبياتمان مي‏گويد. ايشان، مرد بسيار محترمي است، اما فقط استاد ادبيات‏ماست. «استاد اخلاق اسلامي‏» ما، نمازش را اول وقت مي‏خواند، اما هزار هزار سؤال ناگفته‏ام را نمي‏داند.
پرسيدم: «كجاست؟» گفت: «نمي‏دانم‏». پرسيدم: «كيست؟» گفت: «نمي‏دانم‏».
پرسيدم: «هست؟» گفت: «البته‏»... و من، نپرسيدم، ستودم.
هواي اين ناحيه، باراني است، باران من!... كويرم و عطش، سينه‏ام را داغ عشق كوبيده است.
اين جزوه‏ها، پريشان‏تر از آنند كه مرا نظام شايسته‏اي بخشند... «بينش اسلامي‏» من، كمترين ضريب را دارد. براي‏دانشكده «دوست داشتن‏»، «پيش دانشگاهي‏»، «معرفت‏» لازم است. دست كم، «پنج‏» واحد... اينكه جور نمي‏شود؟... باشد،چه چيز ما جور مي‏شود كه اين يكي نمي‏شود؟ هر وقت جور شد كه ببينمت، اين نيز جور خواهد شد.
باور كن!... همين كه دور باشي، بهتر است. به حضرتت كه دوست دارم هرگز از حالم خبر نشوي. دلت مي‏گيرد. اين‏قلمهاي شكسته چه كرده‏اند، جز به «زاويه فراموشي‏» كشاندن تو؟...
سرم گيج مي‏رود و خانم جان، مدام فكر مي‏كند كه هذيان مي‏گويم. مي‏گويد: «عاشق شده؟... درمون عاشق، زندگيه...» اولش را درست مي‏گويد و آخرش را اشتباه، مثل تصور اول حال من از تو. «سرداب‏» چه مي‏فهمد كه «نيمه‏شعبان‏» خودش يك ماه است. «ليلة القدر»، هر سال، در يك شب، ظهور مي‏كند. ماه، فقط سي روز نيست. بهار، اولين‏فصلي است كه ماههايش سي و يك روز مي‏شود. اين يك روز، مال تو... جمعه كه قابل تو را ندارد! جمعه، تنها روزهفته است كه تنها يك «نقطه‏» دارد. تو، در همان نقطه‏اي، كه جمعه دارد. خوانايي آن، به همان نقطه است كه گاهي‏هويتش را تغيير مي‏دهد و مي‏شود «خال هاشمي‏» تو...
خفاش، هيچ وقت تفسير درستي از خورشيد به دست نمي‏دهد... مشكل، سواد نيست. دانشكده، يك راه عاشق شدن‏را مي‏گويد; هفتاد و يك راه ديگرش، در خاطر نينوايي توست.
شعبان، تولد تو را مي‏شناسد... و من نيز... كه تو را نمي‏شناسم.
اين جزوه‏ها... اين جزوه‏ها...
سرم گيج مي‏رود، تو مي‏آيي... چشمهايم باراني‏اند و دلم، خشك است. «باران‏» من! «احسان‏» كن!
 
مركز جهاني حضرت ولي عصر (عج)
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 22:21 | نویسنده : سمانه |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.